پنهان شدن. (زوزنی). پوشیده شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). استتار. اختفاء. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). پنهان شدن و پوشیدگی. (غیاث اللغات) (آنندراج) : و پسرزاده ای را ازآن نزار که از جملۀ ائمۀ ایشان بود در زی اختفا و لباس تواری به الموت آورده است. (جهانگشای جوینی). که مثل چنان خصمی که ضعیف شده باشد و ستور تواری و استخفا بروی حال فروگذاشته هم در آن وهلت چگونه او را مهلت دهند؟ (جهانگشای جوینی). نزدیک او و مادرش کس فرستاد که از اصناف، تواری و اختفا انصاف نباشد. (جهانگشای جوینی) ، نزد صوفیه احاطه و استیلای الهی را گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون)
پنهان شدن. (زوزنی). پوشیده شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). استتار. اختفاء. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). پنهان شدن و پوشیدگی. (غیاث اللغات) (آنندراج) : و پسرزاده ای را ازآن نزار که از جملۀ ائمۀ ایشان بود در زی اختفا و لباس تواری به الموت آورده است. (جهانگشای جوینی). که مثل چنان خصمی که ضعیف شده باشد و ستور تواری و استخفا بروی حال فروگذاشته هم در آن وهلت چگونه او را مهلت دهند؟ (جهانگشای جوینی). نزدیک او و مادرش کس فرستاد که از اصناف، تواری و اختفا انصاف نباشد. (جهانگشای جوینی) ، نزد صوفیه احاطه و استیلای الهی را گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون)
مرکّب از: هشیوار + -ی، پسوند حاصل مصدری، اسم معنی = هشیاری. زیرکی. خردمندی. آگاهی، (از حاشیۀ برهان چ معین)، هشیاری. هوشمندی: بدو گفت کاین خود میندیش هیچ هشیواری و رای رفتن بسیچ. فردوسی. نباید مر تو را گفتن که چون کن ز هر کاری هشیواری فزون کن. فخرالدین اسعد. ، نگهبانی. مراقب بودن. مواظبت. حراست: گر امشب مرا میزبانی کنی هشیواری و مرزبانی کنی. فردوسی. رجوع به هش، هشیار، هشیاری و هشیوار شود
مُرَکَّب اَز: هشیوار + -ی، پسوند حاصل مصدری، اسم معنی = هشیاری. زیرکی. خردمندی. آگاهی، (از حاشیۀ برهان چ معین)، هشیاری. هوشمندی: بدو گفت کاین خود میندیش هیچ هشیواری و رای ِ رفتن بسیچ. فردوسی. نباید مر تو را گفتن که چون کن ز هر کاری هشیواری فزون کن. فخرالدین اسعد. ، نگهبانی. مراقب بودن. مواظبت. حراست: گر امشب مرا میزبانی کنی هشیواری و مرزبانی کنی. فردوسی. رجوع به هش، هشیار، هشیاری و هشیوار شود
دشواری. (آنندراج). سختی و صعوبت. (ناظم الاطباء). حرج. عسر. عسرت. مقابل خواری و آسانی و سهولت و یسر. (یادداشت مرحوم دهخدا) : به مؤذن بس به دشخواری دهی هر سال صاعی پر به مطرب هر زمان آسان دهی تن پوش با خفتان. ناصرخسرو. به دشخواری (برآمدن رطوبت به سرفه از سینه) یا به آسانی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بر آن دشخواری صبر کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). الذین ینفقون فی السراء و الضراء، آنانکه مال نفقه و هزینه کنند در خواری و دشخواری. (تفسیر ابوالفتوح رازی). ای عجب در سرای دشخواری به تو خواری خواست، در سرای خواری کی به تو دشخواری خواهد خواست. (تفسیر ابوالفتوح رازی). جواب داد که آب از نی شکر به دشخواری می آمد. (راحه الصدور راوندی). به دشخواری و مشقت از جایهایی دور بکلفت می کشیدند. (تاریخ قم ص 6). تأویق، دشخواری نهادن بر کسی. (تاج المصادر بیهقی). جهد، دشخواری بر خود گرفتن. دشواری بر کسی نهادن. (تاج المصادر بیهقی)، خطر. (فرهنگ فارسی معین)
دشواری. (آنندراج). سختی و صعوبت. (ناظم الاطباء). حرج. عسر. عسرت. مقابل خواری و آسانی و سهولت و یسر. (یادداشت مرحوم دهخدا) : به مؤذن بس به دشخواری دهی هر سال صاعی پر به مطرب هر زمان آسان دهی تن پوش با خفتان. ناصرخسرو. به دشخواری (برآمدن رطوبت به سرفه از سینه) یا به آسانی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بر آن دشخواری صبر کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). الذین ینفقون فی السراء و الضراء، آنانکه مال نفقه و هزینه کنند در خواری و دشخواری. (تفسیر ابوالفتوح رازی). ای عجب در سرای دشخواری به تو خواری خواست، در سرای خواری کی به تو دشخواری خواهد خواست. (تفسیر ابوالفتوح رازی). جواب داد که آب از نی شکر به دشخواری می آمد. (راحه الصدور راوندی). به دشخواری و مشقت از جایهایی دور بکلفت می کشیدند. (تاریخ قم ص 6). تأویق، دشخواری نهادن بر کسی. (تاج المصادر بیهقی). جَهد، دشخواری بر خود گرفتن. دشواری بر کسی نهادن. (تاج المصادر بیهقی)، خطر. (فرهنگ فارسی معین)
اشکال. سختی. زحمت. عسرت. (ناظم الاطباء). تعسر. تکاید. حرج. (منتهی الارب). شق. (دهار). صعتر. صعداء. صعدد. صعوبه. عسر. عسره. عسری. (منتهی الارب). عنت. (دهار). عندأوه. غائله. غمره. غول. (منتهی الارب). کراهه. کربه. کره. (دهار). کلفت. لعص. مشقه. معسره. معسور. (منتهی الارب) : از بهر آن کجا ببرم نامش ترسم ز بخت انده دشواری. رودکی. همی هرزمان زار بگریستی به دشواری اندر همی زیستی. فردوسی. جهانجوی و پشت سپاهت منم به دشواری اندر پناهت منم. فردوسی. یک هفته زمان باید لا بلکه دو سه هفته تا دور توان کردن زو سختی و دشواری. منوچهری. عاجز نمی کند او را هیچ دشواری و مفر و گریزگاهی نیست هیچ احدی را از قضای او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 307). نود و نه جزو سکرات را بر من نه و هر دشواری که در جان کندن بر ایشان خواهی نهادن تاقیامت. (قصص الانبیاء ص 246). درحال از گرسنگی و دشواری خلاصی یافتند. (قصص الانبیاء ص 226). خردت داد خداوند جهان تا تو برهی یکسره زین معدن دشواری. ناصرخسرو. پس از دشواری آسانیست ناچار ولیکن آدمی راصبر باید. سعدی. بسا کار کش رو به دشواری است چو بینی ز دولت در یاری است. امیرخسرو. بر آستان تو مشکل توان رسید آری عروج بر فلک سروری به دشواریست. حافظ. أذی، نکایه، دشوار نمودن. اًرهاق، بر دشواری داشتن. (دهار). استعسار، دشواری خواستن. تابه، تتوبه، توب، توبه، متاب، آسان گردانیدن خدا دشواری کسی را. تعاسر، با هم دشواری کردن. تلاخر، دشواری کردن با یکدیگر در سخن. (از منتهی الارب). شق، مشقه، دشواری نهادن بر کسی. غمره، دشواری مرگ. (دهار). معاسره، با هم دشواری نمودن. (از منتهی الارب). - دشواری راه (منزل) ، سختی و زحمت راه. (ناظم الاطباء). وعورت. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ملول از همرهان بودن طریق کاردانی نیست بکش دشواری منزل بیاد عهد آسانی. حافظ. - بدشواری، بسختی. با سختی. با اشکال: بدشواری از شیر کردند باز (بهرام گور را) همی داشتندش ببر بر بناز. فردوسی. خواهی بدار و خواهی بفروشش خواهیش کار بند بدشواری. ناصرخسرو. ستور پادشاهی تا بود لنگ بدشواری مراد آید فرا چنگ. نظامی. مگس را تو چون فهم کردی خروش که ما را بدشواری آمد بگوش. سعدی. - به دشواری بودن، در سختی و مشقت بودن: عیسی و یحیی فرموده بودند که تو خلق رادعوت می کنی که من به آسمان خواهم شدن تا آخرالزمان آنگاه فرود آیم، یحیی بدشواری می بود. (قصص الانبیاء ص 120). ، اعجاز. معجز. معجزه. خرق عادت. کرامت. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بکشم منت لک الویل بدان زاری که مسیحت بکند زنده به دشواری. منوچهری. ، بدخویی. بدخلقی. (یادداشت مرحوم دهخدا) : توعیق، به بدخویی و دشواری نسبت کردن کسی را. (صراح اللغه، ذیل مادۀ وعق)
اشکال. سختی. زحمت. عسرت. (ناظم الاطباء). تعسر. تکاید. حرج. (منتهی الارب). شق. (دهار). صعتر. صعداء. صعدد. صعوبه. عسر. عسره. عسری. (منتهی الارب). عنت. (دهار). عندأوه. غائله. غمره. غول. (منتهی الارب). کراهه. کربه. کره. (دهار). کلفت. لعص. مشقه. معسره. معسور. (منتهی الارب) : از بهر آن کجا ببرم نامش ترسم ز بخت انده دشواری. رودکی. همی هرزمان زار بگریستی به دشواری اندر همی زیستی. فردوسی. جهانجوی و پشت سپاهت منم به دشواری اندر پناهت منم. فردوسی. یک هفته زمان باید لا بلکه دو سه هفته تا دور توان کردن زو سختی و دشواری. منوچهری. عاجز نمی کند او را هیچ دشواری و مفر و گریزگاهی نیست هیچ احدی را از قضای او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 307). نود و نه جزو سکرات را بر من نه و هر دشواری که در جان کندن بر ایشان خواهی نهادن تاقیامت. (قصص الانبیاء ص 246). درحال از گرسنگی و دشواری خلاصی یافتند. (قصص الانبیاء ص 226). خردت داد خداوند جهان تا تو برهی یکسره زین معدن دشواری. ناصرخسرو. پس از دشواری آسانیست ناچار ولیکن آدمی راصبر باید. سعدی. بسا کار کش رو به دشواری است چو بینی ز دولت در یاری است. امیرخسرو. بر آستان تو مشکل توان رسید آری عروج بر فلک سروری به دشواریست. حافظ. أذی، نکایه، دشوار نمودن. اًرهاق، بر دشواری داشتن. (دهار). استعسار، دشواری خواستن. تابه، تتوبه، توب، توبه، متاب، آسان گردانیدن خدا دشواری کسی را. تعاسر، با هم دشواری کردن. تلاخر، دشواری کردن با یکدیگر در سخن. (از منتهی الارب). شق، مشقه، دشواری نهادن بر کسی. غمره، دشواری مرگ. (دهار). معاسره، با هم دشواری نمودن. (از منتهی الارب). - دشواری راه (منزل) ، سختی و زحمت راه. (ناظم الاطباء). وعورت. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ملول از همرهان بودن طریق کاردانی نیست بکش دشواری منزل بیاد عهد آسانی. حافظ. - بدشواری، بسختی. با سختی. با اشکال: بدشواری از شیر کردند باز (بهرام گور را) همی داشتندش ببر بر بناز. فردوسی. خواهی بدار و خواهی بفروشش خواهیش کار بند بدشواری. ناصرخسرو. ستور پادشاهی تا بود لنگ بدشواری مراد آید فرا چنگ. نظامی. مگس را تو چون فهم کردی خروش که ما را بدشواری آمد بگوش. سعدی. - به دشواری بودن، در سختی و مشقت بودن: عیسی و یحیی فرموده بودند که تو خلق رادعوت می کنی که من به آسمان خواهم شدن تا آخرالزمان آنگاه فرود آیم، یحیی بدشواری می بود. (قصص الانبیاء ص 120). ، اعجاز. معجز. معجزه. خرق عادت. کرامت. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بکشم مَنْت لک الویل بدان زاری که مسیحت بکند زنده به دشواری. منوچهری. ، بدخویی. بدخلقی. (یادداشت مرحوم دهخدا) : توعیق، به بدخویی و دشواری نسبت کردن کسی را. (صراح اللغه، ذیل مادۀ وعق)
مانند آتش. زود بالاگیرنده و زود فرونشیننده: اسکندر مردی بود که آتش وار سلطانی وی نیرو گرفت و بر بالا شد روزی چند سخت اندک و پس خاکستر شد. (تاریخ بیهقی)
مانند آتش. زود بالاگیرنده و زود فرونشیننده: اسکندر مردی بود که آتش وار سلطانی وی نیرو گرفت و بر بالا شد روزی چند سخت اندک و پس خاکستر شد. (تاریخ بیهقی)
ریاضی دان و درام نویس اسپانیایی که بسال 1833 میلادی در مادرید متولد شد. از اوست گالئوتوی بزرگ. وی بسال 1916 میلادی درگذشت، کنایه از اشارۀ غیبی. (انجمن آرای ناصری)
ریاضی دان و درام نویس اسپانیایی که بسال 1833 میلادی در مادرید متولد شد. از اوست گالئوتوی بزرگ. وی بسال 1916 میلادی درگذشت، کنایه از اشارۀ غیبی. (انجمن آرای ناصری)